روزهای شش ماهگی
عزیز مامان ، مرضیه جووووووووووووووووونم سلام یه روز من و بابا ، با هم رفتیم دکتر .معمولا چون دکتر صبح ها هست من با مامان جون یا خاله سیمین میرم . ولی این دفعه چون ماه رمضون بود نخواستیم مزاحم کسی بشیم . خیلی برای من لذت بخش بود که با بابات به دکتر میرفتم . خدا خدا می کردم که خانم دکتر سونوگرافی کنه و من دوباره عشقمو ببینم . بالاخره رفتیم تو . دکتر گفت فشارت یه خورده بالاست و نباید نمک بخوری . من هم از حال و روزم براش گفتم که چقدر پام درد میکنه و انگار هزارتا سوزن توشه . اصلا نمیتونم حتی مدت کم بایستم . خانم دکتر قبلا ویتامین ب داده بود بخورم و ایندفعه گفت مجبوری تحمل کنی و راهی نداره . البته این چیزا در راه تو هیچی ن...
نویسنده :
منتظر
2:32